مدتهاست که حوا فکر می کنه که رو هیچ کس نباید حساب کنه وفقط باید خودش باشه وخودش هر کی هست ،هست اما برای خودش حوا تو ، هم از این همه توهم بیرون بیا.
درون چشمان حوا قابی است که گرداگرد انرا سایه های وحشت در آغوش گرفته وحتی در اعماقش سرابی از نور نیست.هر چه پیش می راند گویی بیشتر فرو میرودواورا بارها این لحظات تلخ کشته است .
پ:جفنگیات
حوا می خواهد بنویسد اما نمی داند از چه از تکرار آن همه گفتنی های تاسف بار خسته شده ومی خواهد به ِآسمان رود.